کد مطلب:314029 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:216

به شما ربطی ندارد که من به حسینیه می روم
آقای عبدالرزاق پیری، عضو هیئت متوسلین به قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل علیه السلام، در نامه ای به تاریخ 28 / 11 / 76 در قم مرقوم داشته اند:

محضر مبارك حجةالاسلام و المسلمین جناب آقای شیخ علی ربانی خلخالی دامت بركاته، سلام علیكم. بدین وسیله نمونه ای از معجزات و كرامات حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را كه بسیار بااهمیت و بزرگ می باشد، به طور خلاصه



[ صفحه 419]



و پس از یك مقدمه ی كوتاه، ذیلا به نظر مبارك می رساند:

این جانب عبدالرزاق پیری در حدود 12 سال سن داشتم كه مادر خدا بیامرزم را از دست دادم. آن سالها، در روستای غلام ویس - از توابع شهرستان زنجان - زندگی می كردیم. از همان سال بود كه هیئت متوسلین به قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام تأسیس و بنیانگذاری شد (سال 1350) و بنده، كه بنابر عهد و نذر مادرم اسمم را در این هیئت نوشته بودم، موفق شدم با هیئت مزبور به زیارت ثامن الحجج آقا امام رضا علیه السلام بروم. چندی بعد، به اتفاق برادرم مجددا به مشهد مقدس رفته و مراسم اربعین حسینی علیه السلام را در آن دیار پاك برگزار كردیم و پس از آنكه الحمدلله موفق به عزاداری شدیم، به شهر مقدس قم آمدیم و تصمیم گرفتیم كه در همین شهر مقدس، در جوار بارگاه بی بی حضرت معصومه سلام الله علیها ساكن شویم و به زندگی ادامه دهیم. خوشبختانه از آن زمان تاكنون، الحمدلله هر ساله در اربعین سالار شهیدان آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام به عنوان نذر و عهد و پابوسی آقا امام رضا علیه السلام به مشهد مقدس مشرف می شویم و به یاری خدا و عنایت ائمه ی اطهار، به خصوص نظر لطف آقا امام رضا علیه السلام، به این امر توجه و اهتمام كامل داریم. با این توضیح مقدماتی، حال به كرامتی از آقا باب الحوائج حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام توجه كنید:

در تاریخ 13 / 8 / 76 مطابق با روز شنبه 3 رجب المرجب مصادف با شهادت حضرت امام علی النقی علیه السلام، همراه برادر كوچكترم (علی حسین پیری) در مكان مقدس حسینیه ی حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشغول مرمت و بازسازی ساختمان حسینیه بودیم و در طبقه ی سوم كار می كردیم. فرزند حدودا پنج ساله ام نیز كه نامش را در بدو تولد به یاد آقا ابوالفضل علیه السلام، ابوالفضل نهاده ایم، در كنار بنده مشغول بازی بود، كه ناگهان از دید ما پنهان شد. هر چه او را صدا زدم جوابی نشنیدم، و لذا سخت نگران شدم، چون از طبقه ی سوم تا سطح زمین مسیر طولانی بود و بچه ی كوچك به این سرعت نمی توانست آن مسیر را طی كند. سریعا آمدم كه از ایشان باخبر شوم و تذكر بدهم كه مواظب باشد، كه ناگهان در مسیر سرویس پله، پسرم ابوالفضل را دیدم كه به صورت معلق در حال سقوط به طبقه ی همكف حسینیه می باشد. هر چه تلاش كردم كه



[ صفحه 420]



به سرعت از پله ها خودم را به ایشان برسانم موفق نشدم. زمانی كه به آخرین پله ی طبقه ی همكف نزدیك می شدم، یك لحظه به نظرم آمد كه می توانم ایشان را همین الان بگیرم و نگذارم كه كه به زیرزمین حسینیه پرتاب شود، ولی با وجود آنكه همه ی تلاش خودم را به كار بستم موفق به نجات او نشدم و پسرم در یك گردش كه از پاگرد همكف انجام شد، در حال بیهوشی كامل، مانند یك توپ فوتبال چرخید و به سرعت با سر و صورت به زیرزمین پرتاب شد. در همین حین بی اختیار فریاد «یا ابوالفضل العباس، یا قمر بنی هاشم علیه السلام!» از جگر بركشیدم و در حالی از اندوه آن صحنه ی دلخراش، قدرت حركت از زبان و پاهایم سلب شده بود، فكرم معطوف این مسئله گردید كه ایشان دیگر زنده نمی ماند و در همین جا تمام می كند. لذا با چشمی گریان و دلی خالی از امید، خود را به بالای سر ایشان رساندم و همزمان، برادرم نیز به من ملحق شد. وضع به گونه ای بود كه با خودم می گفتم: اگر این بچه حتی زنده هم بماند دیگر سالم نخواهد بود و عیب دار می شود. دیگر معطل نشدیم و به سرعت كودك را با سر و روی خونین و در حالت بیهوشی كامل برداشته، روی موتور سیكلت گذاشتم! گفتنی است كه در همین حین، زمانی كه دستم را به روی پیشانی او گذاشتم، احساس كردم سر وی تماما خالی شده و نرم و خرد می باشد.

باری، بلافاصله با موتور سیكلت ایشان را سریع به بیمارستان رساندیم، اما برخلاف انتظار، حدود چند قدمی به بیمارستان نمانده بود كه دیدم فرزندم ابوالفضل شروع به گریه نمود و از بنده سؤال كرد كه چه شد، بابا؟ كجا می رویم؟ بعد از مراجعه به اورژانس بیمارستان از چند ناحیه ی بدن او، از جمله سر و گردن و مهره های كمر و پاها، رادیوگرافی شد و زمانی كه نتیجه ی آزمایشات به دكتر بیمارستان ارائه شد، دكتر اظهار داشت كه آزمایشات تماما حاكی از سلامت كودك است و هیچ گونه نقص و عیبی و شكستگی در جسم و بدن ایشان نمایان نیست! در عین حال پزشك با توضیح علائم خطر، كه تا بعد از گذشت 24 ساعت از وقوع حادثه احتمال بروز آن می رود، به ما توصیه نمود كه چنانچه علائم استفراغ و تهوع و سرگیجه و غیره... در فرزندتان بروز كرد سریعا وی را به بیمارستان منتقل نمایید.



[ صفحه 421]



از بیمارستان، به منزل آمدیم. اهل منزل بسیار دل نگران و همگی گریان بودند. ایشان را در بستر خواباندم. غالب همسایه ها و فامیلها در خانه ی ما جمع شده بودند و موقعی كه بنده حادثه را شرح می دادم، همه با تعجب و حیرت زده نگاه می كردند و از تعجب، دست در دهان داشتند. همگی یك سخن را تكرار می كردند و آن اینكه این حادثه یك معجزه و كرامت است؛ هیچ گاه كسی با سقوط از آن ساختمان مرتفع، آن هم پس از ضربات متعدد، زنده نمی ماند. سپس همگی زبان به نصیحت فرزندم گشودند كه: چرا به حسینیه رفتی؟ چرا افتادی؟ چگونه افتادی؟ دیگر به حسینیه نروی ها، جایی كه بنایی است برای تو خطرناك است و...، كه ناگهان در همین لحظه عكس العملی كه واقعا از این بچه انتظار نمی رفت و حكم معجزه ی دیگری داشت، صورت گرفت: یك دفعه ایشان (ابوالفضل) از جا برخاست و با وجودی كه 5 سال بیشتر نداشت تمامی بدنش نیز با ضربات وارده شدیدا خرد و خسته بود، بی اختیار و دور از باور صدا زد: یا حسین، یا حسین، یا ابوالفضل العباس علیه السلام! و دستش را بر سینه كوبید و گفت: به شماها ربطی ندارد كه من به حسینیه می روم! بله می روم! من دوست دارم حسینیه بروم! و بعد شروع به گریه نمود و بنده او را در آغوش گرفته، با مهر و عطوفت پدری دلداریش دادم. این یك نمونه از معجزات و كرامات آن بزرگوار بود كه شرح دادم.

ساقی تشنه لبان، باب الحوائج، كه بود

روضه ی مشهد او غیرت جنابت نعیم



كه سقایت بود آن چشمه ی رحمت كه ز فیض

رشحه ی اوست یكی زمزم و دیگر تسنیم



ساخت روضه ی او كعبه ی ارباب نیاز

پایه ی بقعه او پایگه ركن حطیم



هر كه در سایه ی لطف و كرمش جای گرفت

ایمن از هول قیامت بود و نار جحیم





[ صفحه 422]